کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهى
نگاه دار دلى را که بردهاى به نگاهى
مقیم کوى تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالى معین است و نه ماهى
چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدى چه کُنشتى چه طاعتى چه گناهى
مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آنکه در اقلیم حسن بر همه شاهى
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسى که جان به ارادت نداده بر سر راهى
تسلى دل خود مىدهم به ملک محبت
گهى به دانه اشکى گهى به شعله آهى
(فروغی بسطامی)